پنجشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۴، ۰۷:۰۰ ب.ظ
امروز پنجشنبه بود و دلم برای هم صحبتی با شهدا حسابی تنگ.. با خود
گفتم جایی بروم که مرحمی باشد برایم.. روح خسته ام را به دارالشفای عشاق
رساندم.. آنجا هیچ آشنای خونی ندارم که بر سر مزارش بروم.. در گلزار قدم می
زنم نگاهم را به سنگ مزار ها خیره می کنم و شهیدی را برای هم صحبتی انتخاب... می
نشینم و با او درد دل می کنم... و چه حس لذت بخشی.. تو باشی و شهیدی که غریبه
آشناست..
کسی که میدانی خریدار حرف هایت می شود.. سرتاپا حواسش به توست..
دغدغه هایت را می فهمد..
برایت برادری می کند هرچند برادر خونی ات نباشد.. شاید او را نشناسی
ولی همین که بدانی شهید است و پیش خدا چه آبرویی دارد برای تو کافی ست..
امروز هم تا پایم به گلزار شهدا باز شد تا چشمم به آن سنگ های متبرک
افتاد..
بچه ی بچه شدم.. مثل کودکی که بعد از روزها مادرش را می بیند
او را بغل کرده و یک دل سیر زار می زند...
او کودک است و آغوش مادر امن ترین جای دنیا برای او..
شهدا آمده ام تا از حالم و دلم برایتان بگویم.. ببینید اینجا هم نمی
شود خوب گریه کرد اگر مرا با این حال و روز ببینند سوال هایشان دیوانه ام می کند..
می دانم نگفته صفحات دلم را می خوانید.. آمده ام تا دستی بر سرم بکشید
نه اینکه دستم را رد کنید.. می دانم کار شما دستگیری ست اما می ترسم..
می ترسم از کردار و اعمالم باخبر باشید
و دست خالی برگردم..
شما به آنچه می خواستید رسیدید دعایم کنید به آنچه آرزویش را
دارم برسم ..
دیگر تاب ماندن ندارم..
اصلا مدتی ست فهمیده ام جایم اینجا نیست.. امانم اینجا نیست.. قرارم اینجا
نیست... این نفس کشیدن دارد سخت می شود..
زمین خورده ام اما به هر زوری خود را سر پا نگه داشته ام... نمی خواهم
کم بیاورم اما چه کنم... من هم بنده ی ضعیفم... ظرف طاقتم گاهی لبریز می شود...
گاهی خود را در خلا می بینم... گاهی کارم به آنجا می رسد که ادیگر چشم ها هم رهایم
می کنند اشکی جاری نمی کنند تا اندکی سبک شوم...
و من می مانم و من...
ازغصه سیر سیرم.. جز اینجا جایی را سراغ نداشتم.. آمدم کمی آرام شوم..
می دانم از دستتان برمی آید پس تو را به خدا دریغ نکنید..
کاش آن سنگی که قرار است روی مزارم قرار گیرد.. در همین دارالشفا باشد
درکنار شما..
برای تعجیل در آن روز دعا کنید.. برای آن روزم دعا کنید...
................
فصل گل می گذرد همنفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید