شهادت نردبان آسمان بود
دوشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۳، ۰۳:۰۴ ق.ظ
گوشه ای روی پلاکاردی نوشته شده است « به آستان مقدس شهدای مظلوم طلائیه خوش آمدید » بعضی از همین حالا قبل از گذر از سر در کفش ها را از پا در آورده اند همه چیز بوی غم و غربت میدهد.
خدایا چه غم غریبی اینجاست!
«فاخلع نعلیک،انک بالواد المقدس طوی» فکر نمیکنم دیگر با وجود این جمله در بالای سردر، کفش در پایی مانده باشد،انگار که بی هیچ حرفی حکم میکند وتوان مقابله با آن نیست.آری! اینجا نیز گوشه ای دیگر از وادی مقدس (طوی) پا در راه میگذاریم،راه خاکی و طولانی است که دو طرف آن را با تابلوها و پرچم ها رنگارنگ آذین بسته اند.هنوز چند قدمی پیشتر نرفته ام که تابلوی اول به چشم می خورد:”شهادت نردبان آسمان بود”
بقیه اش را ننوشته اند اما دلم می خواهد همانجا جار بزنم «چرا برداشتند این نردبان را؟؟؟»
نوشته اند “سبک بار شوید تا ملحق شوید” و من فکر نمیکنم که «راستی از کدام بار باید سبک شد ؟از انبوه تعلقات دنیا؟ یا بار غفلتی که کمر شکانده است از ما ؟ از کدامش؟»
آن دورها هنوز آثار مستند جنگ باقی است ،تانک های کهنه و زنگ زده،خدا را شکر از توفیقی که به همه مان داده تا بیاییم و یاد شهدای عملیات خیبر را زنده کنیم و چه زیبا میگوید که «یا بلکه خودمان را».
چه خوب میشود فهمید از اینکه چطور برای شب های عملیات حتی عمق آب را هم اندازه می گرفتند و چطور، رزمندگان اطلاعاتی قرارگاه نصرت،شهید منصور منتظری،شهید منصور شاکیان،شهید درخشان و …. طی یک سال وجب به وجب هورالعظیم را شناسایی کردند و گاه شرجی هور و شرایط غیرقابل تحمل آنها را دیوانه شان میکرد.گاه هفته ها غذای بچه ها فقط و فقط کنسرو بود.
به بخش های جلوتر منطقه میرویم تابلوی بسیار کوچک “سلام بر شهدای خیبرو بدر” تلنگری به ذهنم میزند که «هان هوشیار باش» اما به خدا که با همه هوشیاری ات باید مست باشی تا ببینی این همه زیبایی را!
غربت دارالقران حصیری آنجا و شرشر آبی که از پشت سقاخانه آن طرف تر به گوش میرسد چه لذتی دارد نماز در آن سکوت ودر آن هیاهوی ناشنیدنی؟ انگار شهدا دورتادور نشسته اند و نگاهت میکنند،نه؟انگار نه؟کاش میشد بگویم که «به خدا همین طور است؟»
به سه راهی شهادت میرسیم،جایی که شهیدان زیادی از لشکرهای مختلف در آن به شهادت رسیده اند.حالادیگرحتی صدای آهنگی هم به گوش نمیرسد.سکوت است و باد و خاک.تنها همین!!اما به چشم سر،کاش میشد به چشم دل دید این همه را.
دور تا دور هر چه نگاه میکنی خاک است وبیابان و پرچم های سرخ.
تابلوی سفیدی آن وسط به سمت آسمان قد بلند کرده که روی آن نوشته اند «قبله» و فلش رویش انگار که آسمان را نشان میدهد و با خود فکرمیکنم:مگرجز این است که قبله اهل عشق همین آسمان است و بس!!
کم کم صدای مناجاتی از آن دورها به گوش میرسد،جلوتر میروم،باز تابلویی دیگر،اما این بار چنان تلنگری بر احساسم میزند که دوربین را خاموش کرده و همانجا پای آن نشسته و های های گریه ام با باد وخاک ومناجات آن دورها یکی میشود.
راستی روی آن تابلو نوشته بود: «بین ما و آسمان پیوند بود»
- ۹۳/۰۸/۱۲